آسمانی به سرم هست . . .



سال ۹۷ هم گذشت. اگر بخوام بگم این سال چه جوری گذشت، باید اول از همه بگم مثل تمام روزهای زندگیِ هر آدمی، مثل تمام سال‌هایی که هر آدمی تو عمرش میگذرونه، امسال من هم خاص و منحصر به فرد بوده. ۹۷ سالی بود که با یه شکست بزرگ برای من شروع شد. شکستی که فقط ۲۰ روز از وقوعش گذشته بود که سال نو شد و من تصمیم های جدیدی گرفتم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. سالی که به خودم قول دادم شکستم رو فراموش و البته جبران کنم. اگر بخوام به عواید این سال اشاره کنم، باید بگم که شش ماه اولش گیج بودم و سعی می‌کردم هر راه و هر روشی رو امتحان کنم تا به خودباوری برسم. تا باور خدشه دار شده‌ی خودم رو ترمیم کنم و به ریسمانی برای نجات چنگ بزنم. نیمه‌ی دوم سال اما اوضاع تغییر کرد. درس ها تبدیل به تجربه شدن و من پخته تر شدم. تصمیم گرفتم جور متفاوتی نسبت به ۲۴ سال گذشته‌ی عمرم زندگی کنم. ریسک کنم، راه هایی که تا الان امتحان نمی‌کردم و امتحانش برام شکستن خط قرمز ها بود رو تجربه کنم.
شاید باورکردنی نباشه، اما تو تمام این روزها که این تصمیم رو گرفتم و بهش عمل کردم، بیشتر از زمانی که ریسک نمی‌کردم و جسارت تجربه خیلی چیزها رو نداشتم، بیشتر از زمانی که خیلی شسته و رفته زندگی می‌کردم و به خاطر حال دل مردم، حال خودم رو خراب می‌کردم بهم خوش گذشته و لذت بردم. عاشق شدم. تو کارم شکست خوردم. گردش های چند روزه‌ی دور از خانواده رفتم. وابستگی‌ آزار دهنده‌ای که به مادرم داشتم رو کم‌تر کردم. اهداف اضافه‌ی زندگی‌م رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برای دل خودم زندگی کنم. فکر می‌کنم بزرگترین تصمیمی که تو این سال گرفتم این بوده که بخاطر مردم زندگی نکنم و صرفا به فکر آرامش و رفاه خودم و اطرافیان خاص‌م باشم. ریسک پذیر باشم و خلاف قواعد و قوانینی که همیشه تو ذهن‌م وجود داشته و بال خلاقیتم رو چیده بود عمل کنم. قضاوت نکنم و کوته اندیش نباشم .
فکر می کنم برای سال بعد چیزی که باید یاد بگیرم اینه که بیشتر از زندگی لذت ببرم و بیشتر برای رسیدن به موفقیت تلاش کنم. بیشتر کتاب بخونم، بیشتر تو سینما فیلم تماشا کنم و بیشتر به سفر و گردش برم. بیشتر با آدم ها مهربون باشم و بهشون عشق بورزم. بیشتر به خودم ایمان داشته باشم و پای تصمیماتم بمونم. بیشتر عاشق باشم و در روابطم منعطف باشم. بیشتر تو جامعه حضور موثر پیدا کنم و برای هویت نه خودم ارزش قائل باشم. اخلاق گرا تر عمل کنم و برای رسیدن به اهدافم تلاش مثبت و درست داشته باشم. باید بیشتر از همیشه زندگی کنم :)

اتفاقی که فکر می‌کردم هیچ‌وقت رخ نمی‌ده، تو زمانی که منتظرش نبودم و دلیلی هم برای رخ دادنش نمی‌دیدم رخ داد. اون‌قدر خودم رو براش آماده نکرده بودم و اون‌قدر خودم رو ازش دور دیده بودم، هیچ عکس العملی برای اون لحظه نداشتم که از خودم بروز بدم. فکر می‌کنم رفته بودم تو فاز انکار! انگار هیچ چیزی تغییر نکرده و هیچ اتفاقی نیفتاده. مثل همیشه رو تختم نشستم، آهنگ شاد پلی کردم و با آهنگ همخونی کردم، با سگم بازی کردم، با مامانم صحبت کردم، چای نوشیدم، اتاقم رو که به خاطر خونه تی تغییر دکوراسیون داده بودم رو مرتب تر کردم. به گوشه شکسته ی تختم نگاه کردم و با چندتا لاک و مروارید و صدف افتادم به جونش برای ترمیم. داشتم به آینده‌ای که گمان می‌کردم جور دیگه‌ای می‌سازمش فکر می‌کردم. به اینکه چقدر خودم تو این دنیا مهمم و اینکه چقدر باید به خودم تکیه کنم و جز خودم تکیه گاهی نیست. به خودم گفتم: " چیزی که خراب بشه درست میشه، درسته که مثل روز اولش نمیشه ولی در وضعیت جدید و شاید بهتری قرار بگیره. دل نیست که بشکنه و همیشه ترکش حرف‌ها توش بمونه و کهنه بشه ". لاک سفید و آبی رو برداشتم و یه دریای نه چندان قشنگ، قسمت انتهایی گوشه‌ی شکسته‌ی تختم کشیدم. چند تا مروارید و صدف هم زدم تنگش. شاید خیلی بهتر از این می‌تونست در بیاد اما مهم نبود که چی می‌شه. مهم این بود که یاد بگیرم همه چیز رو می‌شه درست کرد، فقط صبر می‌خواد و خواستن، حتی چیزهایی که به نظر می رسه خیلی خراب شده!
بعدش به خودم گفتم: " اگه دنیا تو دست ما زن‌ها بود، شاید همه‌اش صلح بود. همش دوست داشتن بود. پر از لطافت و مروارید و دریا و صدف و گل. پر از خنده و شادی و رنگ . "


از اون فیلم های (تقریبا) پایان خوش بود که خیلی از ماها از دوست داریم. به موضوع جالبی پرداخته بود، موضوعی که شاید همه‌ی ما از وجودش مطلع بودیم ولی خیلی راجع بهش آگاهی نداشتیم. بازیگر ها نقش خودشون رو به خوبی ایفا کردن. ریتم فیلم پیوسته نبود و یه جاهایی ارتباط مخاطب با فیلم قطع می‌شد ولی در عوض یه جاهایی منتظر اتفاق های جدید می‌شد.

شاید خیلی‌هامون حس این عکس رو بفهمیم. .


با دیدنش گریه کردم. دلم سوخت چون فکر می‌کنم حال و روز خیلی از جوون ها همین جوریه. افکار و چارچوب هایی تو ذهنشون دارن که توسط خودشون ساخته نشده، بلکه بخاطر محدودیت ها و فشار های خانواده ایجاد شده. بخاطر رفتارهای نادرست والدین در ذهن فرزندان نشست کرده و روی تمام ابعاد زندگی‌شون تاثیر گذاشته. چه زندگی هایی که در سایه تفکرات اشتباه و تلقین شده و جای گرفته در ضمیر ناخودآگاه خراب شد . چه آینده هایی تباه شد .


درگیر عادت شده بودم. شاید به اشتباه حس کردم همیشگی و جاودانه‌ایم. هم خودمون، هم عشق و احساس و دوست داشتنی که وسطه. یه روز با گله بهم گفتی: " دیگه از اون نگاه‌های عاشقونه‌ت وقتی که حواسم نیست، خبری نیست ". راست می‌گفتی. چرا یادم رفت ابراز دوست داشتنت رو؟ چرا یادم رفت که دلم می‌ره برای چشمات؟ چرا فراموش‌کار شده بودم؟
امشب نگاه‌ت کردم، مثل روزهای اول. دلم غنج رفت برات. برای چشمات، برای قد بلندت. برای مردونگی‌ت. نگاه کردی و لبخند زدی. لبخند زدم و دوباره یادم اومد که چقدر دوستت دارم ❤


اولین روز سال جدیدمون با یه دلخوری کوچولو شروع شد. جلوتر رفتیم و با یه اتفاقی که اصلا انتظار رخ دادنش رو نداشتیم غافل گیر شدیم. جفتمون ناراحت بودیم، حوصله نداشتیم و داشتیم به این فکر می‌کردیم که چقدر بد اولین روز سال جدیدمون به خاطر چیزهای بی ارزش خراب شد. بهم گفتی: " سالی که نت از بهارش پیداست. روز اولش اینه، بقیه اش چی می‌‌خواد باشه ".
من سرما خورده بودم. توو اولین عید دوتایی‌مون اتفاق‌های بدی افتاده بود و ناراحت بودم، اما سعی داشتم با این ضرب المثل مخالفت کنم و به آینده‌مون امیدوار باشم. گفتم: " این از اون ضرب المثل‌های الکیه. اولش هیچ ربطی به تهش نداره ". بعد هم خودمون خلاف این ضرب المثل رو اثبات کردیم. اولین سفر لذت‌بخش دوتایی‌مون رو تجربه کردیم و فهمیدیم اگر خودمون بخوایم هیچ چیزی نمی‌تونه شادی کنار هم بودن رو ازمون بگیره. هیچ چیز و هیچ کسی .

سال ۹۷ هم گذشت. اگر بخوام بگم این سال چه جوری گذشت، باید اول از همه بگم مثل تمام روزهای زندگیِ هر آدمی، مثل تمام سال‌هایی که هر آدمی تو عمرش میگذرونه، امسال من هم خاص و منحصر به فرد بوده. ۹۷ سالی بود که با یه شکست بزرگ برای من شروع شد. شکستی که فقط ۲۰ روز از وقوعش گذشته بود که سال نو شد و من تصمیم های جدیدی گرفتم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. سالی که به خودم قول دادم شکستم رو فراموش و البته جبران کنم. اگر بخوام به عواید این تصمیم اشاره کنم، باید بگم که شش ماه اولش گیج بودم و سعی می‌کردم هر راه و هر روشی رو امتحان کنم تا به خودباوری برسم. تا باور خدشه دار شده‌ی خودم رو ترمیم کنم و به ریسمانی برای نجات چنگ بزنم. نیمه‌ی دوم سال اما اوضاع تغییر کرد. درس ها تبدیل به تجربه شدن و من پخته تر شدم. تصمیم گرفتم جور متفاوتی نسبت به ۲۴ سال گذشته‌ی عمرم زندگی کنم. ریسک کنم، راه هایی که تا الان امتحان نمی‌کردم و امتحانش برام شکستن خط قرمز ها بود رو تجربه کنم.
شاید باورکردنی نباشه، اما تو تمام این روزها که این تصمیم رو گرفتم و بهش عمل کردم، بیشتر از زمانی که ریسک نمی‌کردم و جسارت تجربه خیلی چیزها رو نداشتم، بیشتر از زمانی که خیلی شسته و رفته زندگی می‌کردم و به خاطر حال دل مردم، حال خودم رو خراب می‌کردم بهم خوش گذشته و لذت بردم. عاشق شدم. تو کارم شکست خوردم. گردش های چند روزه‌ی دور از خانواده رفتم. وابستگی‌ آزار دهنده‌ای که به مادرم داشتم رو کم‌تر کردم. اهداف اضافه‌ی زندگی‌م رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برای دل خودم زندگی کنم. فکر می‌کنم بزرگترین تصمیمی که تو این سال گرفتم این بوده که بخاطر مردم زندگی نکنم و صرفا به فکر آرامش و رفاه خودم و اطرافیان خاص‌م باشم. ریسک پذیر باشم و خلاف قواعد و قوانینی که همیشه تو ذهن‌م وجود داشته و بال خلاقیتم رو چیده بود عمل کنم. قضاوت نکنم و کوته اندیش نباشم .
فکر می کنم برای سال بعد چیزی که باید یاد بگیرم اینه که بیشتر از زندگی لذت ببرم و بیشتر برای رسیدن به موفقیت تلاش کنم. بیشتر کتاب بخونم، بیشتر تو سینما فیلم تماشا کنم و بیشتر به سفر و گردش برم. بیشتر با آدم ها مهربون باشم و بهشون عشق بورزم. بیشتر به خودم ایمان داشته باشم و پای تصمیماتم بمونم. بیشتر عاشق باشم و در روابطم منعطف باشم. بیشتر تو جامعه حضور موثر پیدا کنم و برای هویت نه خودم ارزش قائل باشم. اخلاق گرا تر عمل کنم و برای رسیدن به اهدافم تلاش مثبت و درست داشته باشم. باید بیشتر از همیشه زندگی کنم :)

از اون فیلم های (تقریبا) پایان خوش بود که خیلی از ماها دوست داریم. به موضوع جالبی پرداخته بود، موضوعی که شاید همه‌ی ما از وجودش مطلع بودیم ولی خیلی راجع بهش آگاهی نداشتیم. بازیگر ها نقش خودشون رو به خوبی ایفا کردن. ریتم فیلم پیوسته نبود و یه جاهایی ارتباط مخاطب با فیلم قطع می‌شد  یه جاهایی هم بود که مخاطب منتظر اتفاق های جدید می‌شد. در کل بد نبود!

شاید خیلی‌هامون حس این عکس رو بفهمیم. .


فکر می‌کنم خیلی از دعواها و بگو مگو های شویی، در اثر درست حرف نزدن و عدم مهارت در بیان کردن افکار و عدم مهارت در درست شنیدن حرف‌هاست. یه وقتایی هر چیزی که یکی از زوجین میگه رو طرف مقابل اصلا نمی‌شنوه. چون مهارت درست شنیدن نداره. چون وقتی حرفی رو می‌شنوه با چهارچوب ها و جبهه‌گیری های ذهنی خودش می‌شنوه، با تاثیر پذیری از مشکلاتی که ممکنه در کودکی و یا حتی سال‌های قبل تر در زندگی‌ش رخ داده . تفکراتی که مثل یک حصار افکار فعلی فرد رو در بر گرفته و نمی‌ذاره بی تاثیر پذیری از گذشته عمل کنه. گاهی وقت‌ها هم موضوع مهارت نداشتن در بیان درست افکار هست. فرد خودش می‌دونه چی می‌خواد بگه اما نمیدونه چه جوری باید انتقال بده و در انتقال دادن موضوع به مشکل بر می خوره. و در نهایت چیزی که منتقل می‌شه ذره ای شباهت‌ به حرف ها و افکار واقعی‌ش نداره.
چیزی که خودم تو زندگی شویی فهمیدم اینه که وقتی داریم صحبت می‌کنیم و متوجه بالا رفتن تن صداها می‌شیم، باید محیط رو ترک کنیم. باید به اندازه چند دقیقه بحث رو مسکوت بزاریم و هر کدوم با خودمون خلوت کنیم. با خودمون رو راست باشیم و افکارمون رو سبک سنگین کنیم. چیزی که می‌خوایم بگیم و چیزی که می‌خوایم بشنویم رو فارغ از تفکرات و سوگیری و سوء برداشت های ذهنی شخصی درک کنیم. بعد بشینم سر فرصت، فرصتی که نه خیلی زوده و نه خیلی دیر، مباحث رو مطرح کنیم. موضوعات رو بدون هیچ پیش داوری بشنویم و بدون هیچ لحن گزنده و انتقادی و طعنه ای بیان کنیم. به نظرم در این صورت هست که صحبت‌های عادی تبدیل به جر و بحث نمی‌شن، جر و بحث تبدیل به دعوا و دعوا تبدیل به قهر نمی‌شه. قهر باعث جدایی قلب ها و سرد شدن از عشق ورزی نمی‌شه.
خلاصه که به نظرم باید درست حرف بزنیم و درست بشنویم


تو رو‌ به جون عزیزت اینقدر عاشقانه نگو دوستت دارم. این قدر این عاشقانه ھا رو بی آبرو نکن. این قدر وحشیانه به این عواطف نکن. بزار لااقل یه نفر بمونه که دوستت دارم های یک مرد رو باور کنه.

پ.ن:
لطفا اگر از عشق حرفی میزنی
قبل آن حتما بگو تا چند روز ؟!


فاصله همه چیز رو خراب می‌کنه. شاید از چیزهای خیلی کوچیک شروع بشه، اما کم کم از ریشه خراب می کنه. شاید شروعش از حرف ھایی باشه که پشت تلفن می‌گیم و رو در رو نمی‌تونیم. شاید از اون روز که باید دستش رو می‌گرفتی و دیگه نگرفتی. شاید از امروز وقت ندارم ببینمت»، نشد جواب زنگت رو بدم» ، گوشیم خاموش شد» ، ساعت و تاریخ از دستم در رفت» شروع بشه. شاید حتی با وجود کنار ھم بودن، دنیا ھا فاصله بگیرن و ببینیم ھر کدوممون تو یه دنیای دیگه غوطه وریم.

فاصله از چیزھای خیلی کوچیکی شروع می‌شه. ھمیشه قرار نیست بگیم دوستت ندارم» و ھمه چیز تموم بشه، با آدم دیگه‌ای ببینیش و دل‌ها و خونه ھاتون از هم جدا بشه. خیلی اتفاق ھای کوچیک تری ھم ھست که خیلی نرم، درز پیدا می‌کنن بین آدم ھا و از ھمون جا در تلاطم های زندگی، زندگی رو تَرَک می‌دن. گاهی فاصله از چیزهای کوچیکی شروع می‌شه، اما چیزهای بزرگی رو خراب می کنه. از کم توجهی ها، نگفتن ها، ابراز نکردن ها، عادت کردن ها و .
بله. فاصله از چیزهای به ظاهر کوچیک و بی معنی شروع می‌شه اما . فاصله همه چیز روخراب می کنه، همه چیز رو .


این فیلم رو دوست داشتم. به نظرم فیلمی برای خندیدن و لذت بردنه. همه ی ماها مهران مدیری رو با طنز انتقادی نسبت به سلبریتی ها و دولتی ها می‌شناسیم. مهران مدیری در انتخاب نقش به عنوان یک بازیگر هم به این موضوع وفادار بوده که انصافا هم نقش رو خوب بازی کرد، البته با کمی غلو. همونی بود که همه ی ماها با وجود نفرت انگیز بودنشون می‌بینیم‌. فردی که هر کاری دلش بخواد با سرمایه و امکانات دولت می‌کنه و دیگران رو با کوچک ترین حرفی متهم به فتنه گر بودن می‌کنه.
با دید طنازانه ای هم به مقوله ی فقر پرداخته شده بود، که با این وجود باز هم نتونست از چهره زشت فقر کم بکنه. از دیدنش لذت بردم چون ضمن اینکه من رو وادار به خنده کرد، درمورد موضوعی که برای خیلی‌هامون ترسناک و مشمئز کننده هست (ت به دست آدم های کثیف) حرفی هر چند کوچک و پنهان برای گفتن داشت.

آقازاده و ژن خوب، فساد اخلاقی، فساد مالی، دلالی، واردات و صادرات زیر نظر یون برای سود شخصی، فقر، شرایط کاری بد و امنیت شغلی پایین، تورم، پرداختن افراطی به ظواهر از جمله مسائلی بود که این فیلم در حد توانش به اون ها اشاره کرد.


واکنش های متفاوت به وبلاگ نویسی من:

مرد اول: خب که چی؟ الان چه چیزی رو داری به مردم اضافه می‌کنی و وقت اون ها رو هدر میدی؟ واقعا بچه ای و تفکرات بچگانه داری!

نتیجه: یاس و نا امیدی. تلاش جهت قانع کردن فرد مذکور. پنهان‌کاری. خشک شدن ذوق و قریحه. پاک کردن وبلاگی که جز ۱۰۰ وبلاگ برتر بوده. خودسانسوری.

مرد دوم: چقدر خوب می نویسی. تو توانایی نوشتن داستان و رمان هم داری. من در تو این توانایی رو می‌بینم و . .

نتیجه: خوشحالی. تلاش برای ادامه فعالیت وبلاگ نویسی. بالیدن به انتخاب. خود ابرازی.

شما کدوم مرد رو انتخاب می‌کنید؟
من مرد دوم رو انتخاب کردم. کسی رو انتخاب کنید که به خودتون و آرزوهاتون باور داشته باشه. کسی که کنارش می‌تونید خودتون، خود گاهی درست و گاهی غلط‌تون باشین‌. کسی که نیاز نیست همیشه تو بهترین حالت خودتون باشید تا از شر انتقادها در امان باشید. کسی رو انتخاب کنید که باورتون داره، که باورش دارید، که همه چیز از پنجره ی دوست داشتن و خواستن دیده میشه. کسی که با تیشه به جون‌تون نمیفته تا شبیه چارچوب های اون بشید و برای هر آنچه که هستید ارزش قائله و بهتون افتخار می‌کنه.

پ.ن: شاید بگید نباید انقدر تحت تاثیر مردهای زندگی‌م قرار می‌گرفتم‌. اما همیشه حقیقت اون چیزی که شما فکر می‌کنید نیست. کسی که از ۳۰ روز ماه، تمام ۳۰ روزش رو از تمام ابعاد شخصیت‌تون انتقاد کنه، ماه های اول ندیده می‌گیرید. می‌گید "من خودم رو باور دارم". اما در واقع هنوز انتقاد و تحقیر ادامه داره. کم کم شروع می‌کنید به اثبات کردن خودتون و افکارتون. روزهای بعدش می‌گید "ایراد نداره! تظاهر می‌کنم که دارم حرف‌ش رو گوش می‌کنم اما در باطن که خودم رو باور دارم". اما همچنان انتقاد و تحقیر به راهه. دیگه خود واقعی‌تون رو یادتون میره. به حرف‌هاش فکر می‌کنید، "نکنه درست میگه؟"، "نکنه حق با اون باشه؟". بعد تو ذهن‌تون جنگ می‌شه. بین چیزی که بودید و چیزی که هستید و چیزی که ازتون خواسته می‌شه. دیگه آشفته می‌شید. برای آرامش مقابله به مثل می‌کنید. خودتون هم دیگه خودتون رو باور ندارید، پس بقیه هم باورتون ندارن. انگار مرده اید ولی زنده اید. زنده اید ولی مثل یه مرده  ی متحرک زندگی می‌کنید‌. دیگه حوصله مقابله، اثبات و جنگیدن ندارید. مثل یه ارتش شکست خورده خسته و نا امیدید. دیگه می‌بُرید و کوتاه میاید، دیگه خودتون هم خودتون رو نمی‌شناسید.

گاهی وقت ها نون توی متفاوت بودنه. حالا این نون می‌تونه هر چی باشه، توجه، پول، احترام و اعتماد به نفس کاذب یا غیرکاذب. نتیجه هم می‌تونه هر چی باشه، مثبت باشه یا منفی ! خیلی وقت‌ها می‌بینی شخصی برای هر چیزی که پیش میاد، حتی یه چیز خیلی عادی که شاید بازخوردها و فیدبک‌های تقریبا مشابه داشته باشه (با وجود تمام تفاوت‌هایی که موجوده)، میاد تا اصل موضوع رو نقض کنه. تا این‌جا مشکلی نیست، چون سلیقه ها، افکار و برداشت‌های آدم‌ها متفاوت هست. مشکل از جایی شروع می‌شه که خیلی از این مخالفت‌ها بی منطق و بی تفکر اتفاق میفته. ازش می‌پرسی چرا؟ اما حتی نمی‌دونه چرا! فقط می‌دونه که در درونش چیزی هست که می‌گه باید مخالفت کنی از هر چی که جمع پسند و عام پسنده. چون می‌خواد متفاوت باشه، چون فکر می‌کنه با این تفاوت بیش‌تر و خاص‌تر دیده می‌شه.
بعضی از افراد فکر می‌کنن با مخالفت با هر چیزی که مورد پسند و پذیرش همه هست، اعتبار خاصی می‌گیرن و گمان خاص بودن و متفاوت بودن می‌کنن.
اما من با این قضیه مخالفم. من معتقدم اگر پشت تایید یا رد، موافقت یا مخالفت و در کل هر عملی، منطق و تفکری نباشه اون تصمیم از درجه اهمیت و اعتبار ساقطه.
پشت خیلی از این مخالفت‌ها حتی تفکر منطقی هم وجود نداره. کم کم فرد به این که با یک نفر، یک ایده و یک نگرش مخالف باشه قانع نمی‌شه و توهم خاص بودن سبب میشه که با هر چیز جدیدی مخالف باشه. شاید اوایل رگه هایی از تفکر و دلیل و منطق هم وجود داشته باشه، اما کم کم جهت ی خاص بودن، بیش‌تر و سخت‌گیرانه تر و بی منطق تر مخالفت می‌کنه. به مرور ارتباط های عادی‌ش با اطرافیان گسسته می‌شه و فرد بیشتر در انزوای خودش فرو می‌ره. بعد باور می‌کنه از مردم عادی بیشتر می‌دونه و این تنهایی، سزای تفاوت داشتن با عوام هست. این تسلسل اونقدر ادامه داره که تهش معلوم نیست چی می‌شه و به کدوم آبادی یا کدوم ناکجا آباد می‌رسه!
این حالت ممکنه هم برای کسی که با تفکر و تعقل اتفاقات رو نفی می‌کرد به وجود بیاد، هم برای کسی که خلاف تعقل عمل می‌کرد. فصل مشترک بین این دو دسته هم فقط یه چیزه " توهم خاص بودن". جایی که بعد از اون تصمیم می گیری با دلیل یا بی دلیل، درست یا غلط بین خودت و آدم های اطرافت دیوار بکشی و از بالای دژهای مستحکم خیالی‌ت به آدم ها نگاه کنی!

این فیلم رو دوست داشتم. به نظرم فیلمی برای خندیدن و لذت بردنه. همه ی ماها مهران مدیری رو با طنز انتقادی نسبت به سلبریتی ها و دولتی ها می‌شناسیم. مهران مدیری در انتخاب نقش به عنوان یک بازیگر هم به این موضوع وفادار بوده که انصافا هم نقش رو خوب بازی کرد، البته با غلو. همونی بود که همه ی ماها با وجود نفرت انگیز بودنشون می‌بینیم‌. فردی که هر کاری دلش بخواد با سرمایه و امکانات دولت می‌کنه و دیگران رو با کوچک ترین حرفی متهم به فتنه گر بودن می‌کنه.
با دید طنازانه ای هم به مقوله ی فقر پرداخته شده بود، که با این وجود باز هم نتونست از چهره زشت فقر کم بکنه. از دیدنش لذت بردم چون ضمن اینکه من رو وادار به خنده کرد، درمورد موضوعی که برای خیلی‌هامون ترسناک و مشمئز کننده هست (ت به دست آدم های کثیف) حرفی هر چند کوچک و پنهان برای گفتن داشت.

آقازاده و ژن خوب، فساد اخلاقی، فساد مالی، دلالی، واردات و صادرات زیر نظر یون برای سود شخصی، فقر، شرایط کاری بد و امنیت شغلی پایین، تورم، پرداختن افراطی به ظواهر از جمله مسائلی بود که این فیلم در حد توانش به اون ها اشاره کرد.


متری شیش و نیم با بازی درخشان نوید محمدزاده

تا اواسط فیلم فقط با خودم زمزمه می‌کردم که اشتباه کردم دارم این فیلم رو می‌بینم. اما بعد از اضافه شدن نوید محمدزاده به ترکیب فیلم و رخ دادن اتفاق‌های جدید، نسبت به دیدن فیلم علاقه و رغبت بیشتری پیدا کردم. به نظرم ابتدای فیلم اصلا جذاب و جالب نبود، بیشتر در حال آماده سازی ذهن مخاطب و توضیح دادن و هموار کردن درک فیلم برای حوادث جلوتر فیلم بود. قسمت انتهایی فیلم با درگیر کردن احساسات مخاطب تونست خیلی مورد اقبال قرار بگیره. جوری که بعد از روشن شدن چراغ ها صدای تشویق به گوش می‌رسید. موضوعی که در متری شیش و نیم بهش پرداخته شده بود، موضوع تازه ای نبود، اعتیاد و حواشی و حوادث مربوط بهش. برخورد پلیس ها با معتادین و خانواده هاشون دقیقا همونی نشون داده شد که در واقعیت دیده می‌شه. بازی پیمان معادی تقریبا مشابه نقش آفرینی‌ش در ابد و یک روز بود اما پریناز ایزدیار نقشی کوتاه و متفاوت داشت.
همسرجان می‌گفت "این فیلم بهمون فهموند که با پول حرام اگر پیش بری، نه تنها هر چیزی رو که به دست آوردی رو باید پس بدی، حتی باید چیزهای با ارزش تری مثل جونت رو هم بدی تا جبران شه". فکر می‌کنم اگر می‌شد اسم دیگه ای برای این فیلم انتخاب کرد، حتما باید از کلمه فدا شدن در ترکیبش استفاده کرد. وقتی که یکی برای لذت و شادی و آرامش عزیزانش پا تو راهی می‌ذاره که میدونه نابود می‌شه، اما براش لبخند و رضایت اون ها به اون رنج می ارزه، قطعا تنها اسمی که برازنده این اتفاق هست فدا کردن و فدا شدنه!
شخصیت ناصر خاکزاد با بازی نوید محمدزاده شخصیتی عجیب بود برام. عجیبی که نه می‌شه دوستش داشت و نه می‌شه نسبت بهش تنفر داشت!

هر چی زمان بیشتر می‌گذره بیشتر متوجه می‌شم که داریم با آدم‌های عجیبی تو این کشور زندگی می‌کنیم. آدم هایی که حاضر نیستن منافع خودشون رو تحت هیچ شرایطی از دست بدن، اما مایلن منافع فرد دیگری رو برای رفاه خودشون نادیده بگیرن. امروز صبح تو پیج اینستا، داشتم جواب خانم‌های مختلف رو به سوال " نظرتون راجع به شروط ازدواج چیه؟" رو می‌خوندم و از بعضی پاسخ ها متعجب شدم. خانم‌هایی که ادعا می‌کردن تحصیل کرده، امروزی و مستقل هستن و به دنبال آزادی و برابری در ازدواج و جامعه هستن، وقتی حرف ازدواج و نفع شخصی خودشون شده بود، معتقد بودن "در کنار حقوق برابر مهریه هم باید باشه!".
تعجب کرده بودم. مدام از خودم می‌پرسیدم اگر بحث حقوق برابر هست، پس چرا باید حقی که یه خانم طلب میکنه (تحت عنوان مهریه)، بیشتر از حقوق یک مرد باشه؟! چرا باید با تمام قسمت‌های دین اسلام مشکل داشته باشه اما سرسختانه پایبند به مهریه و نفقه و اجرت المثل و . باشه؟! چرا همیشه سلیقه ای و منفعتی کار می‌کنیم؟ چرا هیچ‌وقت حاضر نیستیم برای یه تاثیر گذاری عمیق تر در فرهنگ‌مون کمی خودمون رو به سختی بندازیم و فقط لب و دهانیم؟ چرا برامون "برابری" به درستی معنی نشده؟! چرا خیلی‌هامون یاد گرفتیم که به خاطر زن بودن‌مون بعضی چیزها رو بیشتر داشته باشیم؟ (البته این موضوع بیشتر تحت تاثیر عادت کردن ما زن ها به دلسوزی کردن برامون هست! دلسوزی هایی که با گمان ضعف ما زن ها انجام می‌شد). 

راستش رو بخواین من از این جور آدم‌ها می‌ترسم. آدم‌های این مدلی چه زن باشن و چه مرد ترسناکن. خیلی‌هاشون فقط به فکر خودشونن، حتی وقتی برای کارهاشون دلایل عجیب و غریب میارن! من اگر مرد بودم هرگز چنین زنی رو انتخاب نمی‌کردم، و حالا که زن هستم مردی هم با این خصوصیات انتخاب نکردم. کسی که همه چیز رو برای خودش می‌خواد، قسمت خوب هر چیزی باید سهم اون باشه، حاضر نیست و شاید حتی بلد نیست برای تصمیم بزرگی مثل ازدواج ذره ای عادلانه عمل کنه و . ‌. این جور آدم ها خودخواه و ترسناکن.

پ.ن: وقتی با همسر آشنا شدم اولین شرطی که برای ازدواج‌مون گذاشتم حقوق برابر بود. انگار آمادگی شنیدن این شروط رو نداشت. من هم ذره ای از حرفم کوتاه نیومدم و شروط ازدواج شد "حقوق برابر". هر حقی که قانون به یک مرد داده و از زن سلب شده، دوباره به من برگردونده شه، به انضمام این شرط که هر چیزی که بعد از با هم بودن‌مون تهیه شد، کاملا قانونی برای هر دومون باشه. مهریه هم برامون سکه های بی ارزشی بود که فقط مثل افسار عمل می‌کنن، پس برازنده ی ما نبود و برای همیشه بحثش منتفی شد


هر چقدر زمان بیشتر می‌گذره بیشتر متوجه می‌شم که داریم با آدم‌های عجیبی تو این کشور زندگی می‌کنیم. آدم هایی که حاضر نیستن منافع خودشون رو تحت هیچ شرایطی از دست بدن، اما مایلن منافع فرد دیگری رو برای رفاه خودشون نادیده بگیرن. امروز صبح تو پیج اینستا، داشتم جواب خانم‌های مختلف رو به سوال " نظرتون راجع به شروط ازدواج چیه؟" رو می‌خوندم و از بعضی پاسخ ها متعجب شدم. خانم‌هایی که ادعا می‌کردن تحصیل کرده، امروزی و مستقل هستن و به دنبال آزادی و برابری در ازدواج و جامعه هستن، وقتی حرف ازدواج و نفع شخصی خودشون شده بود، معتقد بودن "در کنار حقوق برابر مهریه هم باید باشه!".
تعجب کرده بودم. مدام از خودم می‌پرسیدم اگر بحث حقوق برابر هست، پس چرا باید حقی که یه خانم طلب میکنه (تحت عنوان مهریه)، بیشتر از حقوق یک مرد باشه؟! چرا باید با تمام قسمت‌های دین اسلام مشکل داشته باشه اما سرسختانه پایبند به مهریه و نفقه و اجرت المثل و . باشه؟! چرا همیشه سلیقه ای و منفعتی کار می‌کنیم؟ چرا هیچ‌وقت حاضر نیستیم برای یه تاثیر گذاری عمیق تر در فرهنگ‌مون کمی خودمون رو به سختی بندازیم و فقط لب و دهانیم؟ چرا برامون "برابری" به درستی معنی نشده؟! چرا خیلی‌هامون یاد گرفتیم که به خاطر زن بودن‌مون بعضی چیزها رو بیشتر داشته باشیم؟ (البته این موضوع بیشتر تحت تاثیر عادت کردن ما زن ها به دلسوزی کردن برامون هست! دلسوزی هایی که با گمان ضعف ما زن ها انجام می‌شد). 

راستش رو بخواین من از این جور آدم‌ها می‌ترسم. آدم‌های این مدلی چه زن باشن و چه مرد ترسناکن. خیلی‌هاشون فقط به فکر خودشونن، حتی وقتی برای کارهاشون دلایل عجیب و غریب میارن! من اگر مرد بودم هرگز چنین زنی رو انتخاب نمی‌کردم، و حالا که زن هستم مردی هم با این خصوصیات انتخاب نکردم. کسی که همه چیز رو برای خودش می‌خواد، قسمت خوب هر چیزی باید سهم اون باشه، حاضر نیست و شاید حتی بلد نیست برای تصمیم بزرگی مثل ازدواج ذره ای عادلانه عمل کنه و . ‌. این جور آدم ها خودخواه و ترسناکن.

پ.ن: وقتی با همسر آشنا شدم اولین شرطی که برای ازدواج‌مون گذاشتم حقوق برابر بود. انگار آمادگی شنیدن این شروط رو نداشت. من هم ذره ای از حرفم کوتاه نیومدم و شروط ازدواج شد "حقوق برابر". هر حقی که قانون به یک مرد داده و از زن سلب شده، دوباره به من برگردونده شه، به انضمام این شرط که هر چیزی که بعد از با هم بودن‌مون تهیه شد، کاملا قانونی برای هر دومون باشه. مهریه هم برامون سکه های بی ارزشی بود که فقط مثل افسار عمل می‌کنن، پس برازنده ی ما نبود و برای همیشه بحثش منتفی شد


متری شیش و نیم با بازی درخشان نوید محمدزاده

فیلمی که خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم

تا اواسط فیلم فقط با خودم زمزمه می‌کردم که اشتباه کردم دارم این فیلم رو می‌بینم. اما بعد از اضافه شدن نوید محمدزاده به ترکیب فیلم و رخ دادن اتفاق‌های جدید، نسبت به دیدن فیلم علاقه و رغبت بیشتری پیدا کردم. به نظرم ابتدای فیلم اصلا جذاب و جالب نبود، بیشتر در حال آماده سازی ذهن مخاطب و توضیح دادن و هموار کردن درک فیلم برای حوادث جلوتر در فیلم بود. قسمت انتهایی فیلم با درگیر کردن احساسات مخاطب تونست خیلی مورد اقبال قرار بگیره. جوری که بعد از روشن شدن چراغ ها صدای تشویق به گوش می‌رسید. موضوعی که در متری شیش و نیم بهش پرداخته شده بود، موضوع تازه ای نبود، اعتیاد و حواشی و حوادث مربوط بهش. برخورد پلیس ها با معتادین و خانواده هاشون دقیقا همونی نشون داده شد که در واقعیت دیده می‌شه. بازی پیمان معادی تقریبا مشابه نقش آفرینی‌ش در ابد و یک روز بود اما پریناز ایزدیار نقشی کوتاه و متفاوت داشت.
همسرجان می‌گفت "این فیلم بهمون فهموند که با پول حرام اگر پیش بری، نه تنها هر چیزی رو که به دست آوردی رو باید پس بدی، حتی باید چیزهای با ارزش تری مثل جونت رو هم بدی تا جبران شه". فکر می‌کنم اگر می‌شد اسم دیگه ای برای این فیلم انتخاب کرد، حتما باید از کلمه فدا شدن در ترکیبش استفاده می‌شد. وقتی که یکی برای لذت و شادی و آرامش عزیزانش پا تو راهی می‌ذاره که میدونه نابود می‌شه، اما براش لبخند و رضایت اون ها به اون رنج می ارزه، قطعا تنها اسمی که برازنده این اتفاق هست فدا کردن و فدا شدنه!
شخصیت ناصر خاکزاد با بازی نوید محمدزاده شخصیتی عجیب بود برام. عجیبی که نه می‌شه دوستش داشت و نه می‌شه نسبت بهش تنفر داشت!

زندگی همینه! گاهی شیرین، گاهی تلخ. گاهی سفید، گاهی سیاه. گاهی رنگارنگ، گاهی هم خاکستری. وقتی که همه چیز باب میلت هست، حس می‌کنی خوشبخت ترین آدم دنیایی. حس می‌کنی کنار درست‌ترین آدم های ممکن قرار گرفتی. اما وقتی که اوضاع طبق سبک و سنگین‌های خودت پیش نمی‌ره، فکر می‌کنی همه چیز اشتباهه. همه تصمیماتت اشتباه بوده و آدم‌هایی که دورو برت هستن، اشتباه بودن. خاصیت زندگی اینه. یه وقتایی فکر می‌کنی تو بدترین وضعیتی که امکان رخ دادنش وجود داشت قرار گرفتی و به همه غبطه می‌خوری. یه وقتایی هم اونقدر خوشحالی که فکر می‌کنی غبطه برانگیز ترین آدم حوالی خودتی. زندگی همینه! همین‌قدر ناپایدار، همین‌قدر عجیب، همین‌قدر به مو بند، همین‌قدر به یه تب و به یه شب بند. در عرض چند دقیقه ممکنه همه قشنگی ها رنگ ببازه و بالعکس، ممکنه تمام زندگی‌ت تو مسیر درستش قرار بگیره. چیزی که مهمه اینه خسته نشی و نبازی. تمام انرژی‌ت رو تو روزهای خوشی خرج نکنی و به روزهای تلخی که رسیدی بی رمق و خالی نباشی. مهمه اینه برای شاد بودن و لذت بردن و رسیدن بجنگی، از راه درست و با سلاح درست. از راه صبر و با سلاح منطق و تفکر.


زمانی که تصمیم به دوباره نوشتن گرفتم، به تنها چیزی که فکر می‌کردم تخلیه افکار و ثبت بعضی از قسمت‌های زندگی‌م در یک وبلاگ بود. می‌تونستم به جای انتخاب وبلاگ، به سبک رایج این روزها پیج اینستاگرام داشته باشم. اوایل واقعا مردد بودم. از یه طرف می‌دونستم توی اینستاگرام می‌تونم خواننده‌های بیشتری در مدت زمان کمتری جذب کنم، می‌تونم بیشتر و زودتر دیده بشم و حتی شاید بتونم درآمد کسب کنم و وارد بازی لاکچری لایف و یه مقدار از خودت بگو و مخاطب رو تشنه نگه دار بشم. اما واقعیتش اینه که من برای اون محیط ساخته نشده بودم. محیطی که نشون بده همیشه خوشحال و موفقی. قوی هستی و بسیار شاد و روشنفکری. حس کردم جای من در این فضا نیست و بالاخره بعد از چند سال به وبلاگ‌نویسی سنتی برگشتم. اوایل خیلی سفت و سخت نگرفتم، همونطور که الان نمی‌گیرم. همونطور که چیزی که الان به اسم وبلاگ دارم، با چیزی که قبلا داشتم متفاوت هست. اون موقع دغدغه فرهنگی و اجتماعی داشتم و الان فقط صرفاً برای خودم می نویسم. برای همین حق میدم به دیگران که دیگه سراغ وبلاگ نیان. همونطور که من عوض شدم و بعد از چندسال برگشتم. با این وجود به خودم قول دادم این‌جا برای خودم بنویسم. حتی اگر هیچ مخاطبی جز خودم و همسرم نداشته باشم. بذار این وبلاگ مصداق "یادگاری که در گنبد دوار بماند" باشه.


همیشه دلم می‌خواست یکی باشه وقتی حس می‌کنم پشتم خالیه بهم بگه: "نترس من پشتتم". توو تمام سال‌هایی که خودم بودم و خودم، مامان گوینده این حرف بود. الحق هم همیشه پشت و همراهم بود تا وقتی که تو اومدی تو زندگیم. گاهی زبانی گفتی، گاهی هم به حق در عمل اثبات کردی.
حالا تو توو روزهای سخت‌ زندگی‌ هستی. خوب می‌دونم که در این مواقع هیچی مثل یه تکیه گاه دل آدم رو قرص و محکم نمی‌کنه. برای همین صادقانه و از ته قلبم، با تمام احساس مسئولیت و محبتی که بهت دارم گفتم: "نگران هیچی نباش، من پشتتم".
آخه نمی‌دونی که غم تو، غم منه. اندوه تو تمام افکار و احساسم رو درگیر می‌کنه. ما به هم قول دادیم تو روزهای تلخ و شیرین کنار هم باشیم. بیا، این هم مهر و امضاش.


 شش ماه گذشت. یک پاییز، یک زمستون و یک بهار کنارت بودم. فصل ها بعد از اومدن تو رنگ و بوی دیگه ای برام گرفتن. همیشه فکر می‌کردم بودن یا نبودن یه مرد تو زندگی زن، اتفاق چندان مهمی نخواهد بود. اما از وقتی که جزیی از زندگی‌م شدی، فهمیدم با یه انتخاب درست، می‌شه خوشحال تر و شاد تر زندگی کرد. بعد از اومدنت زندگی‌م به دو قسمت تقسیم شد، "من قبل از تو" و "من بعد از تو". تو اومدی و روزها قشنگ تر و هدف‌دار تر و شب‌ها عاشقانه تر گذشتن. من جسورانه تر به خیلی از مسائل پرداختم و بزرگ تر و عاشق تر شدم. مشکلات زیادی رو با تو پشت سر گذاشتم و سختی ها و مشکلات جدید و زیادی هم همچنان سر راهمون پابرجا مونده که قرار شد با هم ادامه بدیم.
شش ماه گذشت. شش ماه یعنی نیمی از یک سال. دوست دارم نیم سال‌مون بشه نیم قرن و جفت‌مون مطمئن تر از همیشه، دست تو دست هم به چشم‌های هم زل بزنیم و بابت انتخاب‌مون به خودمون افتخار کنیم ♡

خواب دیدم کنار دریاییم و داریم قسمتی از مشکلات‌مون رو حل می‌کنیم. تو خواب باید می‌رفتی سفر، من هم مثل همیشه نگران همه چیز بودم. یهو دیدیم یه سیلِ بزرگ داره با سرعت زیاد به سمت‌مون میاد. نه راه فرار داشتیم و نه حتی زمانش رو، خواستیم به موازات دریا حرکت کنیم تا در امان بمونیم اما دریا هم طغیان کرده بود. بین سیل و سونامی گیر کردیم. ترسیدیم. فکر کردیم همه چی تمومه. از مردن ترسیدم محکم بغلم کردی و گفتی: "اگه گمت کنم چی؟!". حرفی نزدم و شروع کردم به خوندن آیه الکرسی قبل از غرق شدن و خفه شدن تو آب. بین آب شفاف و زلال گیر کرده بودیم ولی نه غرق شدیم، نه خفه شدیم و نه حتی خیس شدیم.
از خواب در حالی بیدار شدم که همچنان داشتم تو ذهنم آیه الکرسی رو می‌خوندم. هوا یه چیزی بین روز و شب بود. از از دست دادنت ترسیدم، از غرق شدن تو این حجم از مشکلات. اما یه چیزی دلم رو روشن نگه داشت. ما تو خواب غرق نشدیم. خفه نشدیم و یه چیزی و یه کسی محافظ‌مون بود. ما همدیگه رو داشتیم و از هم محافظت می‌کردیم. نمی‌دونم این خواب چپه، خواب ظنه یا اصلا هر چی. من اسمش رو می‌ذارم رویای صادقه. ما یه روزی به این روزها و مشکلاتش و این نگرانی‌ها می‌خندیم و بابت اینکه کنار هم شاد و خوشبختیم به دنیا دهان کجی می‌کنیم.


فکر می‌کردم دوره آدم های حیوان آزار تموم شده. فکر می‌کردم فضای مجازی، آموزش دوست داشتن و احترام گذاشتن به حقوق حیوانات رو به مردم داده، اما چیزی که دیروز دیدم خلاف تمام این تفکراتم بود. یه فروشنده چای و نسکافه تو امام زاده هاشم، با نصف لیوان آب جوش به سگی که داشت می‌رفت و کار به کار کسی نداشت حمله کرد. صدای ناله ی سگ و لبخند زشت این مرد از یادم نمیره. فکر می‌کردم فضای مجازی برخورد با این پست فطرت ها رو بهمون یاد داده. اما نه. من و همه سکوت کردیم و اون آقا قطعا بار دیگه با همون لبخند مسخره‌اش کار بی‌رحمانه‌اش رو تکرار می‌کنه.

صاحب این دکه بود .


موقع برگشت از تهران برای اینکه بتونیم دور از چشم روزه دارها غذا بخوریم، به بوستان یاس فاطمی رفتیم. بار دومی بود که به اون مکان می‌رفتم ولی بار اولی بود که به خیابون "یاس علوی یکم" رفتم. خیلی بزرگ بود و انصافا هم زیبا بود و اگر خوب مدیریت بشه در عرض چند سال دست کمی از جنگل های شمال نخواهد داشت. به عنوان کسی که علاقمند به محیط زیستم، معترضانه به همسرم گفتم: "شما تهرانی ها اومدین شمال، درخت هامون رو قطع کردین و تو جاهای خاص، وسط جنگل، حوالی رودخونه ها ویلا ساختین. جنگل های ما رو نابود کردین، حالا شهر خودتون رو پر از جنگل کردین؟" همسرم سکوت کرد. اما خودم می‌دونم که درد ما شمالی ها، تهرانی هایی نیستن که میان و با مبالغ وسوسه انگیز زمین های با مناظر خاص رو از مردم عادی و گاها با زیرمیزی زمین های جنگلی رو با تغییر کاربری از ارگان های دولتی می‌خرن و ویلا سازی می‌کنن. درد ما، هم شهری ها و هم استانی های خودمون هست که چه به عنوان شهروند عادی و چه به عنوان مسئولی در جایگاه دولتی، محیط زیست و زیبایی های طبیعت رو بازیچه و ارث پدری خودشون میدونن و خودخواهانه سر اون ها معامله می کنن.


تو دوران دانشجویی شنیده بودم که بهترین فصل برای دیدن چشمه های باداب سورت اردیبهشت ماه هست. برای همین چند روز باقی مانده اردیبهشت رو غنیمت دونستیم و قصد رفتن به اونجا کردیم. باداب سورت چند تا چشمه داره که هر کدوم از لحاظ رنگ، بو و حجم آب با هم متفاوتن. برای اینکه مسیر کوتاه تر بشه شب رو کنار دریای فرح آباد ساری سپری کردیم (که بنظرم فقط مسیر رو طولانی تر کردیم). صبح بعد از قدم زدن کنار ساحل و لذت بردن از ساحل زیبا و هوای خیلی گرم (!) به سمت باداب سورت حرکت کردیم. مسافت صد و خُرده ای کیلومتر بود، هوا هم گرم بود و لحظه ی آخر تصمیممون رو عوض کردیم و گفتیم که به جاش بریم دریاچه چورِت (میانشه). از دریاچه چورت به عنوان خواهرخوانده دریای خزر نام برده میشه که بر اثر زمین لرزه و رانش زمین به وجود اومده و گفته میشه بسیار زیباست. مسافت دریاچه چورت نسبت به مبدا ای که بودیم  کم تر بود و بین چورت و باداب سورت ۸۰ کیلومتر فاصله بود. به سمت دریاچه حرکت کردیم که در حد فاصل بین ساری و کیاسر قرار داشت. جاده ی زیبا، جنگل های بکر و تمیز و فوق العاده. به روستایی رسیدیم که از اونجا می‌شد به چورت رسید. راننده های وانت ابتدای مسیر ایستاده بودن و ادعا می‌کردن که اگه با ماشین خودتون برید دیگه نمی‌تونید برگردید و حتما باید با وانت برید. قیمت هم از ۸۰ تا ۱۲۰ متغیر بود که احتمالا به تعداد نفرات بستگی داشت. از اون جایی که تصمیم گرفته بودیم سفر کم هزینه داشته باشیم و وسایلی که باید برای ناهار از تو ماشین جمع می‌کردیم و با خودمون می‌بردیم، خیلی در هم شده بود، بی خیال چورت و ‌زیبایی هاش شدیم.

دیدنش این بار قسمتمون نشد، اما حتما زمان مناسب تری به دیدن این دریاچه زیبا و چشمه های باداب سورت خواهیم رفت. مسیری که طی کردیم رو در حال برگشت بودیم که داخل یه فرعی رفتیم و به جنگل فوق العاده بکر و زیبایی رسیدیم. بساط ناهار و چای آتشی رو همون جا علم کردیم و بعد از بارش بارون بهاری به سمت خونه حرکت کردیم.


تو راه برگشت حوالی ساری ناحیه ای به اسم اَمره بود که جنگل های زیبا و وسیعی داشت. اونجا هم مجددا بساط پهن کردیم و چادر زدیم و از زیبایی های جنگل و هوای خوب و لطیف بهاری و صدای پرنده ها لذت بردیم. چیزی که برام جالب بود تفاوت در جنگل ها بود. درخت ها و پوشش گیاهی دو جنگل کاملا با هم متفاوت بود و در عین تفاوت بسیار زیبا بود. جنگل اولی یه جنگل لطیف و عاشقانه بود ولی طبیعت جنگل اَمره بیشتر یادآور حیات وحش و جنگل های کمی ناامن بود. (نمیدونم منظورم رو رسوندم یا نه)


به نظرم آدم هایی که با چیز های کوچیکی شاد می‌شن، آدم های خیلی خوش اقبالی هستن. آدم هایی که انگار چند سر و گردنی از بقیه بالا ترن. مثلا اونایی که بلدن با بازی با انگشت‌های یه نوزاد سر شوق بیان. با خوردن آبنبات ِ دسته دار ِ رنگارنگ ذوق کنن و با راه رفتن روی جوب آب، کودک درونشون رو زنده کنن. اون‌هایی که با گرفتن سلفی های بی نمکِ دوستانه از ته دل بخندن و با چند تا جوک بی مزه، خنده هاشون کش بیاد. اما در عوض آدم های بد اقبالی وجود دارن که حتی چیزهای بزرگ هم شادشون نمی‌کنه. حتی رفتن به فلان گوشه ی دنج شهر، رفتن به گالری های آنچنانی نقاشی، نشستن کنار دوست ها در بهترین کافی شاپی که می شناسن و داشتن همه چیز حتی.
آدم های بد اقبالی هستن آدم هایی که کم می خندن، کم شادن و پیش خودشون از کل دنیا طلبکارن.


همیشه جواب غیر مذهبی ها به حساسیت مراجع، گشت های ارشاد و مذهبی های افراطی راجع به حجاب این بود: " حالا تمام مشکلات ایران حل شده، فقط مونده چند تا تار موی خانم ها؟ " امروز خبری خوندم که جواب این سوال رو گرفتم. متوجه شدم هیچ مشکلی در ممکلت مهم نیست جز همون چند تا تار مو. اختلاسی که مردمِ عادی رو به خاک سیاه نشونده، اقتصاد خرابی که اکثر مردم و کارگرها رو به فقر رسونده، فقری که مردم رو به دین و اسلام و حتی اخلاقیات بی ایمان کرده، موضوع کم اهمیت تری نسبت به حجاب و رعایت کردن یا نکردنش هست!
و ما چقدر بدبختیم که مسئولین و بزرگان کشورمون انقدر کوته فکر و عقب افتاده و البته بی درد هستن !


بعد از تست عطری که تا حالا امتحانش نکرده بودم، با وجود بوی خوش، هرکاری کردم نتونستم خودم رو قانع کنم که به عنوان عطر جدید انتخابش کنم. برام خیلی عجیب بود! هم بوی عطر، هم پخش بوش همونی بود که من می‌خواستم، اما یه چیزی درون ذهن و ضمیر ناخودآگاهم مانع از انتخاب این عطر می‌شد. کل مسیر از عطر فروشی تا خونه و کل شب رو داشتم به بوی عطری که خوبه اما برای من پذیرفتنش راحت نیست فکر می‌کردم. وقتی مانتوم رو از روی تک مبل اتاقم برداشتم تا دوباره بوش رو استشمام کنم، یادم اومد. . این بو یادآور کسی بود که به عنوان استاد و مربی بهش اعتماد کردم و چهار ماه از وقت و امکاناتم رو در اختیارش گذاشتم و به جای همراهی، از صمیمت و مهربانی من سوءاستفاده شد. اون روزها گذشت، اندوه اون تجربه و نشدن هم گذشت، ولی ترجیح دادم هیچ‌وقت این عطر، بوی شخصیِ من نباشه تا مدام اعتمادی که حروم شد رو بهم یادآوری نکنه.
بو ها و صداها، هم میتونن یادآور خاطرات خوب باشن و هم خاطرات بد، هم اشتباه ها و هم تصمیمات و انتخاب های درست. این بوها و صداها و خاطره ها نیستن که به ما آدم ها اهمیت و ارزش میدن، این ماییم که به اون ها اعتبار می‌دیم. هرچی بهتر باشیم درجه ی اعتبار اون بو، اون خاطره، اون صدا و . بیشتر میشه و لبخند اشتیاق روی لب ها پر رنگ تر .


تو دوران دانشجویی شنیده بودم که بهترین فصل برای دیدن چشمه های باداب سورت اردیبهشت ماه هست. برای همین چند روز باقی مانده اردیبهشت رو غنیمت دونستیم و قصد رفتن به اونجا کردیم. باداب سورت چند تا چشمه داره که هر کدوم از لحاظ رنگ، بو و حجم آب با هم متفاوتن. برای اینکه مسیر کوتاه تر بشه شب رو کنار دریای فرح آباد ساری سپری کردیم (که بنظرم فقط مسیر رو طولانی تر کردیم). صبح بعد از قدم زدن کنار ساحل و لذت بردن از ساحل زیبا و هوای خیلی گرم (!) به سمت باداب سورت حرکت کردیم. مسافت صد و خُرده ای کیلومتر بود، هوا هم گرم بود و لحظه ی آخر تصمیممون رو عوض کردیم و گفتیم که به جاش بریم دریاچه چورِت (میانشه). از دریاچه چورت به عنوان خواهرخوانده دریای خزر نام برده میشه که بر اثر زمین لرزه و رانش زمین به وجود اومده و گفته میشه بسیار زیباست. مسافت دریاچه چورت نسبت به مبدا ای که بودیم  کم تر بود و بین چورت و باداب سورت ۸۰ کیلومتر فاصله بود. به سمت دریاچه حرکت کردیم که در حد فاصل بین ساری و کیاسر قرار داشت. جاده ی زیبا، جنگل های بکر و تمیز و فوق العاده. به روستایی رسیدیم که از اونجا می‌شد به چورت رسید. راننده های وانت ابتدای مسیر ایستاده بودن و ادعا می‌کردن که اگه با ماشین خودتون برید دیگه نمی‌تونید برگردید و حتما باید با وانت برید. قیمت هم از ۸۰ تا ۱۲۰ متغیر بود که احتمالا به تعداد نفرات بستگی داشت. از اون جایی که تصمیم گرفته بودیم سفر کم هزینه داشته باشیم و وسایلی که باید برای ناهار از تو ماشین جمع می‌کردیم و با خودمون می‌بردیم، خیلی در هم شده بود، بی خیال چورت و ‌زیبایی هاش شدیم.

دیدنش این بار قسمتمون نشد، اما حتما زمان مناسب تری به دیدن این دریاچه زیبا و چشمه های باداب سورت خواهیم رفت. مسیری که طی کردیم رو در حال برگشت بودیم که داخل یه فرعی رفتیم و به جنگل فوق العاده بکر و زیبایی رسیدیم. بساط ناهار و چای آتشی رو همون جا علم کردیم و بعد از بارش بارون بهاری به سمت خونه حرکت کردیم.


راه برگشت حوالی ساری ناحیه ای به اسم اَمره بود که جنگل های زیبا و وسیعی داشت. اونجا هم مجددا بساط پهن کردیم و چادر زدیم و از زیبایی های جنگل و هوای خوب و لطیف بهاری و صدای پرنده ها لذت بردیم. چیزی که برام جالب بود تفاوت در جنگل ها بود. درخت ها و پوشش گیاهی دو جنگل کاملا با هم متفاوت بود و در عین تفاوت بسیار زیبا بود. جنگل اولی یه جنگل لطیف و عاشقانه بود ولی طبیعت جنگل اَمره بیشتر یادآور حیات وحش و جنگل های کمی ناامن بود. (نمیدونم منظورم رو رسوندم یا نه)


بماند برای یادگاری
اولین گردش من و همسر، به همراه مامان و سگ کوچولومون، به مقصد جنگل زیبای چایباغ و رودی که درونش جریان داره. (استان مازندران، سوادکوه شمالی)

این عکس ها یک هزارم زیبایی اون‌جا رو هم نداره. واقعا زیبا بود و زبان از گفتن اون زیبایی و سرسبزی قاصر. پوشش گیاهی متفاوتی نسبت به جنگل هایی که هفته گذشته رفته بودیم داشت و همین فوق العاده‌ترش کرده بود.

به‌ دلیل این‌که اولین گردش مامان با من و همسر بود، بیشتر سعی داشتیم میزبان باشیم و به مامان خوش بگذره تا خودمون، برای همین نه عکس انداختیم و نه آن چنان ماجراجویی کردیم. برای همین چایباغ هم به جایی که باید دوباره و سر فرصت و دوتایی ببینیمش اضافه شد.

بعد از جنگل هم رفتیم بابلسر کنار دریا . دریا در شب و آرامشی که حکمفرما بود . هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که دریا رو بیشتر دوست دارم یا جنگل رو، ولی مگه میشه دختر شمال باشی و دلت برای جنگل و دریا نره؟ :)

پ.ن: گاهی بهترین هدیه برای عزیزانمون وقت صرف کردن برای اون هاست. کنارشون نشستن و اسباب یه حال خوب رو فراهم کردن. خوشحالم که در حد یک روز تونستم به روح و روان مادرم آرامش تزریق کنم ❤


اردیبهشت هم گذشت. این اولین اردیبهشت من و دلبر بود. فکر می‌کردم چون برچسب "اولین" بهش خورده، قطعا باید خیلی خاص‌تر و متفاوت‌تر از همه ی اردیبهشت های عمرمون بگذره. ولی خب مثل همیشه زندگی غافلگیرمون کرد و اونجور که انتظار داشتیم، پیش نرفت. همیشه اردیبهشت برام یه ماه منحصر به فرد، تو یه فصل دوست داشتنی بود. همیشه حس می‌کردم زیباترین اتفاقات زندگیم در این ماه به وقوع می‌پیونده و هر سال دومین ماه از فصل دل انگیز و رنگارنگ و پر از گل و شکوفه ی بهار، مثل بهشت برام رقم می‌خوره. انتظار داشتم وقتی اردیبهشت امسال از راه می‌سه، بقچه اش پر از سفر و ماجراجویی و گردش،‌ پر از تجربه کردن حس و حال های خوب و ناب باشه. اما خب خیلی کم رمق تر از انتظاراتم گذشت .
با این حال ایرادی نداره. این ماه گذشت، مثل تمام روزها و ماه های گذشته با خوب و بدش گذشت. نمی‌خوام به حسرت اتفاقاتی که باید رخ می‌داد و نداد بشینم، چون معتقدم هر آنچه که بستر رخ دادنش مهیا بود رخ داد، هر چی هم اتفاق نیفتاد، لابد اتفاق افتادنی نبود.

به عکس هاشون نگاه کردم و تو دلم یه آه عمیق کشیدم و با خودم گفتم: "خوش به حالشون. چقدر شادن! ولی ما اول زندگی‌مون کلی مشکل داریم" .
روز بعد کاملا اتفاقی فهمیدم همون زوجی که فکر می‌کردم خوشبخت تر از ما هستن، همون مردی که فکر می‌کردم دنیا رو بیشتر از مرد من به پای زنش می‌ریزه، سر و گوشش خیلی می‌جنبه! حالا فهمیدم چرا میگن باطن زندگی خودتون رو با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکنید.
چقدر از این مقایسه ها تو زندگی‌مون هست و یا بوده که یکهو اومدن و لذت زندگی رو حتی برای چند لحظه کوتاه ازمون سلب کرده؟ باید به این سوال و جوابش بیشتر فکر کنم. شاید همه‌مون باید بیشتر فکر کنیم.


چیزی که بد هست، بده. مثلا ی بده. دست کردن تو جیب مردم و بالا رفتن از دیوار مردم و حتی بالا رفتن از تیر برق بده. سرقت اموال عمومی بده. اما بدتر از همه ی این‌ها دولت و حکومتی هست که با بی درایتی و بی تدبیری، مردمش رو مجبور می‌کنه که برای سیر کردن شکم و خریدن لباس و اصلا رفع هر نیاز دیگه ای از راه اشتباه روزگارشون رو بگذرونن.

تصویر مربوط به سرقت سیم برق در شهرستان هرسین هست که سارق حین سرقت دچار برق گرفتگی و در نهایت مرگ میشه


بماند برای یادگاری
اولین گردش من و همسر، به همراه مامان و سگ کوچولومون، به مقصد جنگل زیبای چایباغ و رودی که درونش جریان داره. (استان مازندران، سوادکوه شمالی)

این عکس ها یک هزارم زیبایی اون‌جا رو هم نداره. واقعا زیبا بود و زبان از گفتن اون زیبایی و سرسبزی قاصر. پوشش گیاهی متفاوتی نسبت به جنگل هایی که هفته گذشته رفته بودیم داشت و همین فوق العاده‌ترش کرده بود.

به‌ دلیل این‌که اولین گردش مامان با من و همسر بود، بیشتر سعی داشتیم میزبان باشیم و به مامان خوش بگذره تا خودمون، برای همین نه عکس انداختیم و نه آن چنان ماجراجویی کردیم. به همین علت چایباغ هم به جایی که باید دوباره و سر فرصت و دوتایی ببینیمش اضافه شد.

بعد از جنگل رفتیم بابلسر کنار دریا . دریای آرام در شب و آرامشی که حکمفرما بود . هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که دریا رو بیشتر دوست دارم یا جنگل رو، ولی مگه میشه دختر شمال باشی و دلت برای جنگل و دریا نره؟ :)

پ.ن: گاهی بهترین هدیه برای عزیزانمون وقت صرف کردن با اون هاست. کنارشون نشستن و اسباب یه حال خوب رو فراهم کردن. خوشحالم که در حد یک روز تونستم به روح و روان مادرم آرامش تزریق کنم ❤


داشتیم تو پارک بستنی می‌خوردیم که یه دختر ۱۰_۱۲ ساله‌ی گل فروش به سمت‌مون اومد. دیده بود یه زوج جوونیم و در حال بگو و بخند. احتمالا بهش یاد داده بودن بهترین بازار برای فروش گل های سرخ رنگش، جوون های تازه به هم رسیده هست. ولی ما گل نمی‌خواستم! اصرار پشت اصرار که گل بخرید. کاملا محترمانه و با مهربونی بهش گفتم که به گل نیازی نداریم و ازش خواستیم که بره و خودمون مشغول حرف زدن شدیم. به جایی رسید که دیگه فروشنده گل نبود، کسی بود که کمک مالی می‌خواست! گفته بود "اگه گل نمی‌خری لااقل یه کمکی بکن". سعی کردم نشنیده بگیرم اما دوباره تکرارش کرد. عجیب بود برام. من تو اون سن و سال اونقدر مغرور بودم که حتی خیلی از نیازهام رو به خانوادم گوشزد نمی‌کردم تا زمانی که خودشون متوجه بشن. بهش گفتم: "واقعا در شان تو هست که اینو بگی؟". از سوالم جا خورد. انتظارش رو نداشت! سکوت کرد، ولی من ادامه دادم و سوالم رو تکرار کردم. گفتم "تو شان و شخصیت یه دختری مثل تو هست که این حرف رو بزنه؟" چند لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت: "خب پول نداریم چیکار کنیم؟". نمی‌دونستم جواب درست این سوال چیه، فقط کاسه بستنی رو گذاشتم رو نیمکت و گفتم: "الان اوضاع جامعه جوریه که همه مشکل مالی دارن". گفت: "ولی تو داری بستنی می‌خوری". گفتم: "هر کی بستنی می‌خوره پولداره؟ از کجا می‌دونی که تمام پول ما اندازه همین بستنی نبوده باشه؟". باز هم سکوت کرد ولی انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد، بهم گفت: "پس گل بخر!". باز هم نخریدم و دست همسر رو گرفتم و با هم تو پارک قدم زدیم. داشتم به این فکر می‌کردم که معیار پدر و مادر بودن چیه؟ چیزی غیر از اینه که وقتی فرزند دار شدی مهارت های اجتماعی رو بهش یاد بدی؟ غرور، عزت نفس، قدرت، تلاش‌گری و . رو . چرا باید از سن کم به بچه ها دیکته بشه که چون به اندازه ای که می‌خوان دارا نیستن، می‌تونن تو چشم آدم ها زل بزنن و با وجود سلامت جسمی و عقلی و توانایی برای کار کردن، در خواست کمک مالی کنن؟ چی تو ذهن همچین پدر و مادر هایی می‌گذره که از سن پایین فرزندانشون رو محتاج بار میارن؟

❌ ‏ابهری، آسیب شناس اجتماعی: 
برخی ن که فرزندان خود را برای گدایی اجاره می‌دهند در دوران بارداری به عمد داروهایی مصرف می‌کنند که فرزندان معلول بدنیا بیاورند چون اجاره کودکان معلول برای گدایی بیشتر است./ایلنا


وقتی به کسی امید نداشته باشی، تمام امیدت می‌شه خودت و تصمیم‌هات. من همیشه به یکی امید داشتم، اون اوایل به مادرم، بعدترش به مردی که انتخاب کردم، اون زمانی هم که مذهبی بودم به خدا. همیشه هم نا امید شدم چون اونا نمی‌دونستن من چی می‌خوام. چون من وسط ماجرا نبودم. حالا امیدم خودمم. الان من وسطم، وسط همه ماجرا ها و اتفاق‌هایی که می‌خواد بیفته. گفتم که وقتی به کسی امید نداشته باشی، تمام امیدت می‌شه خودت و تصمیم‌هات! الان تمام امیدم به خودمه و تصمیم‌هام.


یه روزی از همه دوست‌هام دور شدم. با هر متر و خط‌کش و معیاری که حساب می‌کردم، من از همه‌شون عقب افتاده بودم. تو ادامه تحصیل، تو کار، تو ازدواج موفق حتی! وقتی به خودم اومدم دیدم شماره ام رو عوض کردم و شماره همه‌شون رو از تو گوشی‌م پاک کردم. یکی مادر شده بود، یکی بهترین دانشگاه ایران ادامه تحصیل داده بود، یکی تو فلان بیمارستان مشغول به کار شده بود و . .
من احساس عقب افتادن از همه رو پیدا کرده بودم و با این دوری داشتم خودم رو آروم می‌کردم. آروم که نه، در واقع داشتم خودم رو گول می‌زدم. من شکست خورده بودم. تو ازدواج، تو انتخاب رشته دانشگاه، تو هر کاری که انتخاب می‌کردم. من اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. از سوال هاشون و جواب هایی که باید می‌دادم می‌ترسیدم. من از تمسخر می‌ترسیدم. پس از همه دور شدم. زمان گذشت تا به امروز که یکی از دوست های دوران دبیرستانم تو اینستاگرام درخواست فالو داد. فالو کردم و دوست های دیگه‌ام رو دیدم‌. من هنوز هم همون عقب افتاده ام. همونی که شکست خورده و رو پا نشده. کسی که می‌خواد قدم برداره ولی نمی‌تونه، چون از تلاش و نرسیدن خسته شده و دیگه تسلیم شده. این بار چیکار کردم به نظرتون؟ من دوباره از سوال هاشون و جواب هایی که باید به اون سوال ها می‌دادم ترسیدم. از عقب موندن، از در نیومدن از هچل و افتادن تو یه هچل دیگه، از روبرو شدن با واقعیت. من دوباره از همه دور شدم.


همه جا با تو بهشته. حتی اگه تو گرما و تو ترافیک سنگین، کلافه و بی حوصله بشم و غر بزنم. حتی اگه قرارِ آلاشت‌ رفتنمون کنسل بشه، حتی اگه یادمون رفته باشه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم. من کنار تو خوشحالم، چه با بهانه و چه بی بهانه، چه با دلیل و چه بی دلیل.

این‌جا جنگل جوارم هست. به بکر بودن جنگل های قبلی نمی‌رسید، اما با این حال باز هم زیبا بود. حضور انسان ها و وجود زباله ها تو دل جنگل به خوبی قابل مشاهده بود. مسیر ابتدایی جنگل سوییت اجاره می‌دادن. بر خلاف چایباغ که سوییت هاش حوالی جنگل بود، سوییت های اینجا در ابتدای مسیر و در محوطه جنگلی بود. بعضی از قسمت های جنگل بسیار خاص و زیبا بود، جوری که آدم از دیدن‌شون سیر نمی‌شد. صدای پرنده ها و آرامش درون جنگل حس فوق العاده ای بهمون القا می کرد و اگر پشه ها اجازه می‌دادن، قطعا می‌شد لحظات بهتری رو گذروند :|
تو‌ راه برگشت چشم همسرجان به ناحیه برنجستانک و "سد برنجستانک" خورد و پیشنهاد کرد به جای دریا، به اون جا بریم. جاده ی روستایی، جنگل و سگ هایی که آزادانه دراز کشیده بودن، گاو و گوسفند هایی که در حال چرا بودن و اسب های رها و زیبایی که در گوشه و کنار به چشم می‌خوردن. یه قسمتی از جنگل های اطراف تاریک تر و سیاه تر از بقیه جنگل ها بود که به گمونم بخاطر نوع درخت هاش بوده. با عبور از مسیر زیبا به سد برنجستانک رسیدیم. از اون چیزی که انتظار داشتیم ببینیم، خیلی زیباتر بود. سوییت های فوق العاده خاص، آلاچیق های زیبا.‌ قایق های پدالی و . . این عکس ها گوشه ای از زیبایی اون‌جا رو به تصویر می‌کشن.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها