اتفاقی که فکر می‌کردم هیچ‌وقت رخ نمی‌ده، تو زمانی که منتظرش نبودم و دلیلی هم برای رخ دادنش نمی‌دیدم رخ داد. اون‌قدر خودم رو براش آماده نکرده بودم و اون‌قدر خودم رو ازش دور دیده بودم، هیچ عکس العملی برای اون لحظه نداشتم که از خودم بروز بدم. فکر می‌کنم رفته بودم تو فاز انکار! انگار هیچ چیزی تغییر نکرده و هیچ اتفاقی نیفتاده. مثل همیشه رو تختم نشستم، آهنگ شاد پلی کردم و با آهنگ همخونی کردم، با سگم بازی کردم، با مامانم صحبت کردم، چای نوشیدم، اتاقم رو که به خاطر خونه تی تغییر دکوراسیون داده بودم رو مرتب تر کردم. به گوشه شکسته ی تختم نگاه کردم و با چندتا لاک و مروارید و صدف افتادم به جونش برای ترمیم. داشتم به آینده‌ای که گمان می‌کردم جور دیگه‌ای می‌سازمش فکر می‌کردم. به اینکه چقدر خودم تو این دنیا مهمم و اینکه چقدر باید به خودم تکیه کنم و جز خودم تکیه گاهی نیست. به خودم گفتم: " چیزی که خراب بشه درست میشه، درسته که مثل روز اولش نمیشه ولی در وضعیت جدید و شاید بهتری قرار بگیره. دل نیست که بشکنه و همیشه ترکش حرف‌ها توش بمونه و کهنه بشه ". لاک سفید و آبی رو برداشتم و یه دریای نه چندان قشنگ، قسمت انتهایی گوشه‌ی شکسته‌ی تختم کشیدم. چند تا مروارید و صدف هم زدم تنگش. شاید خیلی بهتر از این می‌تونست در بیاد اما مهم نبود که چی می‌شه. مهم این بود که یاد بگیرم همه چیز رو می‌شه درست کرد، فقط صبر می‌خواد و خواستن، حتی چیزهایی که به نظر می رسه خیلی خراب شده!
بعدش به خودم گفتم: " اگه دنیا تو دست ما زن‌ها بود، شاید همه‌اش صلح بود. همش دوست داشتن بود. پر از لطافت و مروارید و دریا و صدف و گل. پر از خنده و شادی و رنگ . "


مشخصات

آخرین جستجو ها